جدول جو
جدول جو

معنی زن اسا - جستجوی لغت در جدول جو

زن اسا
زن استاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شناسا
تصویر شناسا
(دخترانه)
آگاه و مطلع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تن آسا
تصویر تن آسا
کسی که همواره در بند آسایش و آسودگی است، آسوده تن، خوش گذران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
مأخوذ از سریانی، کشمش و مویز. (ناظم الاطباء). و رجوع به انساثا شود، فروهشته شدن موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی ورق 228 ب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تناسا و تناسان هر دو بمعنی آسوده تن و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج). تن آسا و تن آسای، کسی که همیشه خویشتن را پرورش می دهد و نوازش می کند. (ناظم الاطباء). تن آساینده. تن پرور. آسایش خواه:
در اوهرکه گویی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 117).
رجوع به تن آسائی و تن آسای شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
زمین آسا. وقار. تمکین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمین مانند:
عزم و حزمش به جنبش و به سکون
آسمان و زمین اسا باشد.
ابوالفرج رونی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به آسا، اسا و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شناسای. شناسنده. عارف. واقف. جهبذ. خبیر. بصیر. اهل خبره. مطلع. (یادداشت مؤلف). آشنا. ج، شناساآن. (از تحفۀ اهل بخارا). شناسنده. (از ناظم الاطباء). دریافت کننده. شناسنده. (فرهنگ فارسی معین). خبره:
که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه.
فردوسی.
همش زور دادی همش هوش و دین
شناسای هر کار و جویای کین.
فردوسی.
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود.
فردوسی.
نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده و شغبی در ایشان افتاده و با یکدیگر منازعه میکردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی، گفتم بارخدایا مرا شناسا گردان تا این چه حال است. (تذکرهالاولیاء عطار).
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.
نظامی.
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو دراقصای روم.
سعدی.
سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- شناسا شدن، آشنا شدن. واقف گردیدن. آگاه شدن:
چون شناسا شدم بدانایی
در بد و نیک درّ دریایی.
نظامی.
از سفر آیینه منظور نظرها میشود
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود.
ظهیر.
استلاحه، شناسا شدن. (منتهی الارب).
- شناسای کار، واقف و بصیر در کار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.
نظامی.
- شناسای کشتی، ناخدا. ملاح. آگاه و مطلع بر احوال کشتی و راندن آن توسعاً:
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید
به دریای بی پایه اندرکشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، عارف، واقف، مطلع، خبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمین اسا
تصویر زمین اسا
وقار، تمکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن آسا
تصویر تن آسا
تن پرور، آسایش خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن بابا
تصویر زن بابا
((زَ))
نامادری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
((ش))
شناسنده، دریافت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
معرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
آشنا، آگاه، معرف، نامی، واقف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی حال، بی عار، بی غیرت، تنبل، تن پرور، خوشگذران، کاهل، لاقید، لش
متضاد: کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرد زن صفت
فرهنگ گویش مازندرانی
خواستگاری
فرهنگ گویش مازندرانی
همسر فرد استادکار
فرهنگ گویش مازندرانی
تاکنون
فرهنگ گویش مازندرانی